بهتون گفته بودم که پنج شنبه رو می خوام مرخصی بگیرم ،خوب من الان در خدمتتون هستم از سر کارم و نشد که بمونم خونه .
هفته قبل اعلام کرده بودم که مرخصی می خوام و دیروز که می خواستم برگه بنویسم .گفتند که چرا از قبل نگفته ای؟ دیگه تصور کنید که چه حالی شدم .با همسرک هم برنامه ریزی کرده بودیم برای خونه تکونی و مامان هم با اصرار زیاد خواسته بود که بیاد کمکمون که زودتر تموم بشه .
همونطور که می دونین کارم شیفتیه و حتما باید کسی باشه به جات تا تو بتونی بری .بعد از یه نفر دربه در که خونه اش خیلی خیلی دوره به هتل و ساعت کار خودش هم تا 11/5 شبه خواسته بود که بیاد به جای من .یعنی اون خانم از 7/5 صبح باید اینجا می بود تا 12 شب .
وقتی فهمیدم دیگه خیلی عصبانی شدم و زنگ زدم گفتم بعد از ماهها (حدود 6 ماه ) من نمی تونم بدون هیچ دغدغه ای برم مرخصی؟ آخه این چه وضعییه ؟ گفتم باید وجدان درد داشته باشم که یه نفر دیگه به خاطر من اذیت بشه ؟ چرا یه فکری برای مرخصی ها نمی کنید؟!!و...داشتم گریه می افتادم که یک ساله من دارم عین چی اینجا کار می کنم این هم جوابم!! گفت یکی رو پیدا کنین بزارین جای خودتون و برین !!و یه سری صحبت ها بینمون رد و بدل شد که بعدا می نویسم . با همسرک هم حرف زدم گفت اصلا نباید بری زیر منت همچین کسی و نمی خواد مرخصی بگیری .بالاخره یه کاریش می کنیم .(این آقای مدیر کار شو از همسر من داره و یه جورایی با هم دوست بودند.که اینها رو هم شاید بعد تعریف کنم.خیلی مفصله )
و همسرم هم بهش زنگ زد و یه حرفایی بهش زده بود!
این شد که من امروز رو هم اومدم اینجا در خدمتتون .این چند روز هم اینترنت نداشتیم و توی خونه هم که اصلا وقت نکرده بودم بیام نت.
دیروز بعدازظهر که رفتم خونه همسرکم دلداریم داد و.. کمی خوابیدیم و بعد رفتیم یه مرکز خرید نزدیک خونه مون.مامان لیوان خریده بود و خواسته بود که یه دست دیگه هم براش بگیریم .یه حراج کفش هم بود که من ازش کفش خریدم و شکلات سنگریزه ای هم خریدیم بلکه آثار ناراحتی ظهر از دلم در بیاد. شب قبلش هم همسرک کفش خرید و یه کیف . برای شام پیتزا خریدیم و اومدیم خونه خوردیم و یه کارایی انجام دادیم .به کوری چشم دشمنیکی از اتاقها که همسرجونی پریروز تمیزش کرده بود رو بقیه کاراشو کردیم و کریستالها رو شستیم و گلهارو ...... امروز عصر هم می ریم بیرون خریدو جمعه هم که کوزت می شویم!!!
حالا داریم فکر می کنیم چه چیزهایی رو می شه جابه جا کنیم که یه کمی تغییر به وجود بیاد و دلمون وا بشه .بیاین نظر بدین
اول نمی خواستم اینجا چیزی بنویسم ولی بعد با خودم فکر کردم بنویس شاید خشمت کمتر بشه.البته به زودی خودمو بازنشسته می کنم
پریروز از سر کار رفتم خونه و در پنج قدمی خونه فهمیدم که کلیدم رو توی یه کیف دیگه جا گذاشته ام. نه اینکه این چند ماهه هر وقت خونه می رفتم همسر جونی خونه بود ،بد عادت شدم و حواسم نیست که چک کنم کلید همراهم هست یا نه .خیلی ناراحت شدم . کلی وقتم از بین رفت .
همون موقع همسرک زنگ زد بهم .گفت کجایی؟ گفتم نزدیک خونه .گفت خوب برو یه کمی استراحت کن تا من بیام و بریم بیرون .گفتم کلید ندارم ، گفت آخه تو حواست کجاست دختر؟ خوب حالا یا برو خونه مامانت یا بیا پیش من دیگه چاره ای نیست . من هم فکر کردم اگه برم خونه مامان دیگه دیر می شه برای بیرون رفتن و رفتم پیش خودش و رفتیم خرید.
یه چیزهای جزئی فعلا خریدیم .چند تا مانتو فروشی هم سر زدم که چنگی به دل نمی زدند . بعد همون دوستان معروفمون به ما پیوستند و کمی گشتیم و شام خوردیم و رفتیم خونه عشقه .عین جنازه شده بودم از خستگی .تازه من دو ساله که خار پاشنه دارم در هر دو پام و یک بار هم کورتون تزریق کرده ام ولی خوب نشده وقتی یه کمی راه برم دردش وحشتناک می شه .
به خدا اسم ما خانم ها به پرحرفی بد در رفته ،از خرید که برگشتیم همسرک با برادر بزرگش راجع به برادر کوچیکش (که ما دوستش نداریم ) چهل دقیقه حرف می زدند و من افتان و خیزان ظرفها رو شستم در اون فاصله و یه کمی آشپزخونه رو سر و سامان دادم.
کارهامو اینجا* لیست کردم که به امید خدا کم کم انجامشون بدم .گوش شیطون کر می خوام هفته آینده پنج شنبه رو به هر ضرب و زوری که هست مرخصی بگیرم و جمعه هم که آفم و ببینم می شه یه غلط هایی برای خونه بکنم .البته به شرط اینکه کسی هوس نکنه ما رو ببینه و توی معذورات گیر بیفتم.
سر کار هستم تا نه و نیم شب !
پ ن * : لینک وبلاگ برنامه ریزی(قسمت لینک دوستان)
بالاخره موفق شدم وقت آرایشگاه بگیرم و ففل هپلی باشد که زیبا شود.من به خاطر کمبود وقت و دوری راه آرایشگرم همیشه دیر به دیر می رم ولی وقتی برمی گردم تغییرات اساسی می کنم و روحیه ام می ره بالا.22 اسفند نوبت دارم.دلم می خواد مش کنم موهامو .
هنوز هیچ خرید عیدی هم نکرده ایم .شاید فردابا همسرک یه دوری بزنیم توی پاساژها
می شه راهنمایی کنید چی مد شده و چی قشنگه که بخرم ؟در مورد مدل مو و ابرو و....
آخه من به جز برای خرید ولنتاین که اون هم خیلی کوتاه بود و مغازه های خاصی سریع سر زدم نتونسته ام برم بیرون (هر کی ندونه ساعت کاری منو فکر می کنه این از پشت کدوم کوم سبز شده توی اینترنت ) :)
الان یکی از همکارام بستنی آورد برام فکر کنم شیرینی اینه که می خواد از اینجا بره!!!!!!
تا ساعت ۳ سر کار هستم و بعدش می رم .....اگه گفتین کجا؟
.....خونه مادر شوهر.البته خودش نیستش رفته با دوستاش اردوو عصر برمی گرده .همسر جونی اونجاست حالا،که بعدازظهر آنتن شونو درست کنه که لذت ببرند از برنامه های ماهپاره
ممنون از دلداری هاتون عزیزانم .یه کمی روحیه همسرجونی بهتر شده و قراره دوباره کار رو به طورمفصل شروع کنه . و ببینیم نتیجه چی می شه .امیدوارم که همین امسال قبول بشه ولی اگه هم خدای نکرده رشته بالایی نیاورد دوباره از اواخر بهار قراره که شروع کنه به خوندن
زندگی مون در آستانه یه سری تغییراته ولی یه مقدار نگرانم.می دونم چند وقت دیگه بهترم ولی اول هر تغییری تا بیام و عادت کنم دلشوره دارم . ممکنه برای کار کردن ازم دور بشه و...حالا حالاها مونده تا زندگی ما استیبل بشه
همون طور که قبلا گفته بودم توی وبلاگم تازگی ها راحت نیستم .البته چیزی نشده ولی می خوام محتاط باشم و نمی شه از تصمیماتم چیزی بنویسم
دارم از کارم متنفر می شم به خاطر آدمها