و اینک من ،فلی بیکار در آستانه خانه داری!

  امروز آخرین روز کاری من بود و شاید این آخرین پست سال 86 باشه،

امروز ظهر  هم اومدم هتل ولی چون جای پذیرش تغییر کرده بود ،همه چی به هم ریخته بود .مهم تر از همه اینترنت نداشتیم.یه آقای  برق کار هم بین دست و پای من وول می خورد و دیگه اعصابمو داغون کرده بود.چند تا رزرو داشتیم که وقتی مستقر شدند ،دیدم دیگه کاری ندارم اونجا و از طرفی هم سرد بود و  هم دلم درد می کرد و هم زمین کج بود و....من هم تصمیم گرفتم به جای 9:30 شب 6:30 با کارم وداع کنم و بیام بیرون .چند نفر هم اشک و آه و... گفتم تو رو خدا این جوری نکنینا ،در حالی که خودم نمی دونم برا چی بغض کرده بودم.خداحافظی کردم و پریدم بیرون .حس و حالی خاصی داشتم .یه قسمت دیگه از زندگیم تموم شد .چقدر با همسرک توی این هتل خاطرات  خوب و بد داشتیم ....بگذریم به هر حال گذشت .

دوستان عزیزم لطفا هر کدوممون که عید تونست آپ کنه که دلمون نپوسه .

ما هنوز برنامه خاصی نداریم .احتمالا خونه بمونیم و بقیه خونه تکونی مون رو انجام بدهیم (کمی از آشپزخونه و یکی از اتاق خواب ها هنوز مونده ) 

دلم برای همه تنگ می شه .البته هر وقت فرصت کنم می یام و پستای هر چند تکراری تونو نگاه می کنم .

امیدوارم سال جدید (سال موش) برای همه مون عالی باشه،پر از عشق و شادی و تفاهم .

اگه بشه این دو روز باقی مونده هم سر می زنم به اینجا

دوستتون دارم عزیزان ندیده دنیای مجازی 

  بهارتون پر گل      عیدتون مبارک 

استعفای ففلی!!

دیروز  صبح که اومدم هتل خیلی سرم شلوغ بود ، چند تا چک اوت  و...داشتم 

آقای مدیر لابلای کارها اومد گفت .بعدازظهر با همه خانم ها می ریم برای لباس های فرم .

گفتم .من لازم ندارم دیگه! گفت چرا ؟ گفتم برای اینکه می خوام برم ! گفت منظورتون بعد از عیده دیگه؟ گفتم نخیر من تا دوشنبه بیشتر نمی یام .گفت چرا زودتر نگفتین ؟

یادتونه پنج شنبه گذشته برای یه روز مرخصی گرفتن من ،تازه بعد از ماه ها چی کار کرد؟ و گفت به من ارتباط نداره؟! همسرک گفت تو هم می خواستی بگی به من ارتباط نداره! 

شب هم که اومد دنبالم ، خودش هم بهشون گفت خانمم دیگه تا آخر سال بیشتر نمی یاد و...

هر چند برای اونا زمان خوبی نبود استعفای من ولی خیلی خسته ام کردند .دقیقا از عید پارسال که  صاحب هتل  که برادرش دوست صمیمی همسرک بود و سال ها با هم بودند توی دانشگاه و.. به همسر جونی پیشنهاد مدیریت هتل را داد و حتی ما لحظه تحویل سال رو  که نیمه شب بود با هم توی هتل بودیم و تا ساعت 1 نیمه شب دنبال خرید ماهی و سبزه و... بودیم و از یکم فروردین اینجا رو افتتاح کردیم  ،هیچ یادم نمی ره که با این پاهای همیشه دردناکم (خارپاشنه) چقدر روزها برای هفت سین اینجا توی بازارها پرسه زدم و الحق که خیلی زیبا شد ،چقدر هر دو مون از صبح تا نیمه شب بدو بدو کردیم و ساعتهای متمادی کار می کردیم ،و گاها از خستگی توی هتل می موندیم و نای خونه رفتن نداشتیم ،خونه مون در اون چند ماه فقط شده بود جایی برای خواب و استحمام .

(همکار بودن با همسر هم  برای خودش تجربه ای بود )  

و  بعد از دو سه ماه  خدا رو شکر ،همسرکم استعفا داد و گفت باید تا دیرتر نشده بشینم برای امتحان تخصص بخونم .دیگه کم کم  زندگیمون تعطیل شده بود .

و حالا این جناب مدیر فعلی کسی بود که همسرم بهش اینجا کار داد (رسپشن) و بعد از دو دوره حالا مدیر اینجا شده و دیگه هیچی ...!

چیز های ناجوری این چند وقته ازشون فهمیدم ولی دلیل اصلی کناره گیری من از اینجا نداشتن هیچ گونه مرخصی و آف و  اضافه کاری و... هست .حتی اگه هر روز عید رو توی خونه باشم و هیچ جایی نرم باز هم حاضر نیستم مثل عید پارسال اینجا باشم که حتی خونه مامان هامون هم نتونستیم بریم و اونا از بس دلشون برامون تنگ شده بود اومدند هتل دیدنمون و عیدی مونو دادند!!

خلاصه شاید از بیکار شدن ناراحت بشم ولی  فکر نمی کنم پشیمون بشم که چرا اینجا نموندم!

ففل تا دو روز دیگه بیشتر نمی یاد سر کار .ای دی اس ال ندارم خونه (تنها حسرت من از اینجا!) ولی با همون دایال آپ هم به وبلاگ های عزیزتون سر می زنم!

 

پ ن1: من چهار شنبه نوبت آرایشگاهم بود و کلی صفا و صمیمیت دادم به این قیافه ام!

پ ن 2: باورتون می شه من از چهار شنبه شب از راه آرایشگاه خونه مادر شوهرم بوده ام تا به امروز ظهر؟؟!! فقط اومده ام هتل و دوباره رفته ام خونه مادر شوهر ! به بهانه نزدیکی تقریبی خونه شون به هتل (که بخوابین همین جا،از اینجا بری که راحت تری!) وای مگه خوابم می برد حسودی تون نشه که من اینقدر محبوب خانواده شوهرم هستم ها !

پ ن 3: یه عالمه اسمایلی خوشگل مرتبط گذاشتم که هیچ کدوم ظاهر نشد ! خوب غصه ام شد!

خوب دیگه اینکه دوستتون دارم خیلی زیاد

و احتمالا به چشماتون هم خیلی می یاد!!!

 

ففل به زودی بیکار می شود

الان ساعت 9  جمعه شبه و نیم ساعت دیگه شیفتم تموم می شه .امروز از صبح هتل بودم. همسرک توی راهه که  بیاد اینجا با صاحب هتل که دوستشه  در مورد کناره گیری من از کار صحبت کنیم.یه کمی دلشوره دارم .

فردا ظهر که اومدم تعریف می کنم .

زرنگ خان

پریشب همسرک اومد هتل دنبالم و با هم رفتیم خونه .توی راه  رفتیم یه مغازه  سی دی فروشی  بود که من مدتها بود می خواستم یه سری بزنم ولی فرصت نمی شد.

من چند تا کارتون برداشتم و همسرک به فروشنده که یه آقای میانسال پر ریش و سبیل  بود  و چشماش به سختی پیدا بود ،می گه فیلم خوب چی داری؟ آقاهه هی چپ و راست به ما نگاه کرد و گفت به خدا امروز ولم کردنددردسر شده این کار ما. بعدش گفت :حالا خدا وکیلی یعنی دیگه شما....؟همسرک گفت  شما رو با این ریش و محاسن گرفتن؟خدا وکیلی چی ؟ نه بابا ما دو تا مامور نیستیم .حالا فیلم چی داری ؟

خلاصه خیلی خندیدیم و چند تا فیلم هم خریدیم .مثل سنتوری و حشره و....

همسر جونی بهش گفت من هم فیلم خوب دارم ،می خوای برات بیارم ؟گفت آره .دستت درد نکنه !!!

وقتی اومدیم خونه بهش گفتم  :تو هیچ می دونی که دیروز روز جهانی زن بوده ؟؟می گه  نه چه جالب مبارکت باشه عزیزم ! گفتم همین ؟ گفت : همه این سی دی ها تقدیم به تو،برای تو خریدمشون !!!!

می خوام که بهتر باشم

پنج شنبه ظهر مامانم حالش  خوب نبود،همسرک مهربون رفت سراغش و تا بعدازظهر پیشش بود و سرم و... خدا روشکر بهتر شد.من هم از سر کار رفتم پیششون.

بعدازظهر رفتیم خرید.امسال بر خلاف همیشه سعی کردم آسون بگیرم خرید کردن رو .(همیشه تا همه مغازه ها رو نمی گشتم  خرید نمی کردم ).و با خودم گفتم مگه چند وقت می خواهی بپوشی یه چیزی رو که اینقدر حساسی و می گردی و به نسبت همیشه زودتر خرید کردم .برای خرید مانتو رفته بودیم ، همسر جونی سرشو کرد توی اتاق پرو و گفت خیلی قشنگه .من خیلی اینو دوست دارم و من که بین همون مانتو و یکی دیگه دو دل بودم به حرفش گوش کردم و خودمو از دو دلی نجات دادم .بعد هم رفتیم برای روسری مشکی نقره ای خریدم .خودم خیلی دوستش داشتم .

بیرون که بودیم مامان زنگ زده اصرار اصرار که برای شام بیاین اونجا.هر چی من و همسرک بهش می گیم بزار حالت خوب بشه می گه نه خوب شدم باید بیایید و ما هم رفتیم اونجا.

جمعه هم که از ظهر تا آخر شب خونه تکونی می کردیم .الهی فداش شم خیلی زحمت کشید و خسته شد.

جالبه ما تازگی ها بحث هامون چند دقیقه طول می کشه و دوباره همه چی خوبه و انگار که هیچ حرفی نبوده .قبلا ها ،هم همسر جونی زود نمی بخشید هم من دل نازک و حساس بودم ،حالا چشم نکنم خودمون رو زود یه بحث و دعوای سریع می کنیم و دوباره صلح برقرار می شه

جمعه شب خواهر شوهر گرامی اومد خونه مون و تا نیمه شب بساط هله هوله خوری و خنده پهن بود و بعد خوابیدیم.صبح هم که من تا ظهر بیکار بودم و باید ساعت 3 می اومدم سر کار .و از خونه تکونی هم حسابی خسته بودم و من و همسرک دست به خوابمون حرف نداره .حالا اونا بیدار شده بودند و...... یه گوشم که روی بالش بود ،روی اون یکی دیگه گوشم همسر جونی دستشو گذاشته بود که من بیدار نشم آژیر اعلام حریق  ساختمان هم، هر از گاهی بیخودی به  صدا در می یاد که در اون مواقع هم همین کارو می کنه 

 تا ظهر  با مهمونامون  بودیم و خیلی خوش گذشت و من اومدم بعدش سر کار دیگه 

چیدمان وسایل رو تغییر دادیم .بازتر شده خونه ولی همسرک می گه انگار اونجوری خونه مون قشنگ تر بود خودم هم همین فکرو کردم . ولی این چند روز هر کی اومده می گه این جوری بهتره .خوب نصف دیگه کارهای خونه مونده ولی من که وقت درست و حسابی ندارم . این جمعه هم که از صبح تا شب شیفت تشریف دارم و....

می خوام نهایت تلاشمو بکنم که به همسر جونی  از کارم و درد پاهام غر نزنم کاشکی بتونم موفق بشم و همسر خوبی باشم .