تختخواب و کمد عسلچه آماده شد و آوردند.حالا من و همسرک ، چپ و راست می ریم تو اتاقش و هیجان زده نگاه می کنیم.خودم هم هی در کمد و کشوها رو که هنوز خالی هست رو باز و بسته می کنم و با دخترکم حرف می زنم.

الان یه سری خرده ریز مونده و پرده و کالسکه و کریر و....

طول می کشه که آدم عادت کنه به همه چیز .به این همه تغییر .هم تغییرات ظاهری ،هم پذیرفتن این مسئولیت جدید و عظیم و همش دعا می کنم بتونیم به خوبی از پسش بر بیاییم.

حس سالگرد امسالمون با سالهای قبل متفاوت بود.یه حس شیرین و دوست داشتنی،همراه با هیجان و نگرانی از آینده ای پر از مسئولیت ...وقتی داخل آسانسور به سمت رستوران می رفتیم و نیمرخ خودمو دیدم با اون شکمم!!گفتم ای ففل دیگه باید تغییر کنی و قوی بشی.دیگه قراره مادر بشی.

وقتی با همسرک رو به  شهر که در تاریکی شب فرو رفته بود ، ذوق کنان  از اون ارتفاع خونه مونو از نور اتاق که روشن مونده بود ،پیدا کردیم ،ایستاده بودیم ،از خدا خواستم که کمکمون کنه ،بتونیم لایق این لطفش باشیم ... همون لحظه ،ضربه های دخترکم دلمو گرم و روشن کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد