صدای پای نی نی

 

وبلاگ قبلی که نمی دونم به چه دلیلی رفت تو هوا و فیل *تر شد...خیلی غصه خوردم.ولی بعد یه سری نوشته هامو که توی گوگل  ریدر داشتم اینجا کپی پیست کردم و سعی کردم کمتر ناراحت باشم و از حالا اینجا بنویسم...البته هنوز اینجا رو دوست ندارم...کامنت های این چند سال رو هم از دست دادم

این روزا پر از حس های خوبم...دیگه چیزی تا تولد دخترکم باقی نمونده...کارها تقریبا تموم شده ...فقط از لحاظ جسمی داغونم...کمردرد وپادرد و استقرار دائمی در دستشویی و...

به ندرت کار می کنم...فقط کارهای واجب خونه رو...اونم خیلی کم

با کمک مامان مهربونم و همسرک اتاق نی نی دخملی رو چیدیم ..

پریشب رفتیم سونو و با عزیز کوچولومون  دیدار تازه کردیم.همسرک دوربین به دست هی عکس می گرفت و صدای قلبشو ضبط کرد.

باورم نمی شه که به زودی سه نفر می شیم...صدای پای بهار و صدای پای نی نی به گوش می رسه...


یک سال دیگه هم گذشت و ولن**تاین رسید...امسال یه عشق کوچولو دارم که به تموم دنیا می ارزه...و هدایایی هم که بهم می ده فقط لگده و سکسکه های کوچولو که به اندازه گران قیمت ترین هدیه ها برام باارزشه...

به ده سال گذشته فکر می کنم  و به عشقی که به همدیگه داشتیم ...باورم نمی شه امسال ثمره عشقمون رو داریم...حس خاص و غیر قابل توصیفیه

امروز برای صبحانه همسرک ساندویچ کره بادوم زمینی و گردو اماده کردم و با سلفون و روبان بستم  و روش یه کارت بامزه قلبی کوچولو گذاشتم. سرکار که دیده بود خیلی خوشحال شده بود بابایی عاشق!

پریشب رستوران بودیم و هر شب قرعه کشی داره..برای نی نی دخملی نیت کردم و همون موقع شماره میز ما اعلام شد...19 ...کلی خوشحال شدیم که دخترکمون خوش شانسه

دعا می کنم قلب هیچکس تهی از عشق نباشه

 

این روزهای من

این روزها ،توده های خرید نی نی دخملی همه جای خونه به چشم می خوره تا من دل بکنم از وارسی شون و نهایتا یه گوشه ای از اتاقش جاشون بدم تا بعد که بچینیمشون.

این روزها هر بار یه فکری  برای تزیین اتاقش می کنم و چند ساعت بعد یه فکر دیگه ،جایگزین قبلی می شه

این روزها چند ساعت یک بار روی ترازو می رم و با قیافه ای آویزوون به عقربه نگاه می کنمنگران

این روزها ساعات زیادی از شب و روزم رو در دستشویی می گذرونم

این روزها شمارش معکوس رو برای دیدن عزیز کوچولو مون شروع کرده ام

این روزها بیشتر لباس هام دیگه اندازه ام نیستند

این روزها همه اش با همسرک یا مامان در حال خرید هستیم و لیستم تقریبا تکمیل شده

این روزها  اگر همسرک دور و برم نباشد  که دستم را بگیرد سخت ترین کار دنیاست از جا بلند شدن 

این روزها دلتنگم از اینکه روزی می رسد که کودکم دیگر درون من نیست و زندگی دونفره مادر دختری مان تمام می شود

 

این روزها پر از احساسات متناقضم...نگرانم که چقدر دلمان برای دونفره هایمان با همسرک تنگ می شود و در همان حال با فکر دیدن دخترکم  به وجد می آیم و بی قرار دیدنش می شوم

 


feb3/2011

 

کاش می شد یه جوری این تکون های بامزه تو رو برای همیشه با خودم نگه

می داشتم خانم کوچولو

از همین حالا می دونم که دلتنگشون خواهم شد

 

 

تختخواب و کمد عسلچه آماده شد و آوردند.حالا من و همسرک ، چپ و راست می ریم تو اتاقش و هیجان زده نگاه می کنیم.خودم هم هی در کمد و کشوها رو که هنوز خالی هست رو باز و بسته می کنم و با دخترکم حرف می زنم.

الان یه سری خرده ریز مونده و پرده و کالسکه و کریر و....

طول می کشه که آدم عادت کنه به همه چیز .به این همه تغییر .هم تغییرات ظاهری ،هم پذیرفتن این مسئولیت جدید و عظیم و همش دعا می کنم بتونیم به خوبی از پسش بر بیاییم.

حس سالگرد امسالمون با سالهای قبل متفاوت بود.یه حس شیرین و دوست داشتنی،همراه با هیجان و نگرانی از آینده ای پر از مسئولیت ...وقتی داخل آسانسور به سمت رستوران می رفتیم و نیمرخ خودمو دیدم با اون شکمم!!گفتم ای ففل دیگه باید تغییر کنی و قوی بشی.دیگه قراره مادر بشی.

وقتی با همسرک رو به  شهر که در تاریکی شب فرو رفته بود ، ذوق کنان  از اون ارتفاع خونه مونو از نور اتاق که روشن مونده بود ،پیدا کردیم ،ایستاده بودیم ،از خدا خواستم که کمکمون کنه ،بتونیم لایق این لطفش باشیم ... همون لحظه ،ضربه های دخترکم دلمو گرم و روشن کرد...