سفر

.ولی نمی دونید این جناب پزشک ،خودش چقدر از آمپول می ترسه یعنی دیگه چی بشه که راضی بشه بزنه

...هی برمی گشت پشت سرش به  من و دستم نگاه می کرد و هی موضع مربوطه رو  رو سفت تر می گرفت .دیده بودم که همیشه خودش چه جوری به بقیه آمپول می زنه و دقیقا مثل خودش عمل کردم.خیلی سریع زدم.اصلا هیچ دردی احساس نکرد و می گفت تو نزدی هنوز!! سرنگ خالی رو نشونش دادم. گفت باریکلا اصلا نفهمیدم .چقدر دستت خوبه ...چند لحظه بعد تازه  داد کشید: آآآخ.از خود راضیخنده

 

چمدان یه گوشه اتاقه . با یه عالمه لباس روی تخت نشستم و دارم می بینم چی بردارم و چی رو با چی بپوشم و...یه لیست نوشتیم و هر کدوممون سر راهمون یه چیزی اضافه می کنیم به چمدون و یه آیتم خط می خوره.باید مواظب باشم که چیز زیادی برندارم که بعد اضافه بار نداشته باشیم.هر دومون خوشحالیم.همسرک مدام سر به سرم می زاره و می خندیم.

مطمئنم روزهای قشنگی در انتظارمونه و هردومون فقط می خواهیم خوش باشیم با هم

 شنبه داریم می ریم ترکیه و روزی که برمی گردیم مامان و بابا می رن مکه .خیلی دلم می خواد ساعت پروازشون یه جوری باشه که دوباره قبل از رفتنشون ببینمشون.

فردا همه خونه مامان دور همیم برای آش رشته ،یه عالمه کار از هر گوشه خونه منو صدا می زنه ...باید رفت.

 


 

Photo hosted by zimagez.com



may27/2010

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد