نقاشی

 

دیشب قرار بود بریم خونه دوست همسرک ،خونه جدید رفته بودند.رفتیم کادو خریدیم و همسرک هم یه قندان بامزه برام گرفت.یه دختر کوچولوی بانمک دارند که ازم خواست بریم تو اتاقش و نقاشی کنیم.وای چه کیفی داد با رنگهای انگشتی چند تا نقاشی کشیدیم.چقدر بچگی کردن لذت بخشه ... محو خنده ها و حرفای کودکانه اش شده بودم .

امروز از صبح تنها بودم،همسرک با دوستان زمان دبیرستان قرار صبحانه داشتند و من هم کارهای مختلفی برای انجام دادن داشتم...مرتب کردن انباری،مرتب کردن کابینت ها ،جمع کردن وسایل اضافی ازروی میزهاو گوشه و کنار خونه ،بخارشو کردن یخچال و ...برای همه شون هم انرژی داشتم به جز انباری.نمی دونم چرا برام مثل یه حال گیری اساسیه انگار تموم حس و حالمو می مکه.

تند تند یه کارهایی کردم ولی بعدش دلم خواست یه کار بهتری انجام بدم.

پریروز همسرک کلی غر زد که چرا دیگه نقاشی نمی کنم و حیفه و....از این حرفا.این شد که رفتم وسایل نقاشیمو آوردم.دو تا تابلوی نیمه کاره دارم.یکی اش رنگ و روغن و یکی دیگه اش پاستل...بعد پاستل رو انتخاب کردم.بعد از ماهها خیلی لذت بخشه.کنار هم قرار گرفتن رنگها ،صدای کشیده شدن پاستل گچی روی مقوا و جون گرفتن تدریجی تابلو حس خیلی خوبی رو بعد از مدتها به یادم آورد.

خدا رو چه دیدی ،اگه برسم تمومش کنم احتمالا هدیه اش میدم به مامانم یا مامان همسرک برای روز مادر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد