دوستان

ممنون که حالمو پرسیدین دوستای گلم ،خوبم خدا رو شکر
پنج شنبه بعد از نود و بوقی قرار شد بریم خونه مامانم ،به خاطر اینکه همش سر کار هستم و همسر جونی هم درس می خونه زیاد وقت نمی شد که اونجا بریم و بیشتر مامان اینا می یان خونه ما،نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که یکی از دوستای همسرم زنگ زد و گفت با فلانی (یکی دیگه از دوستاشون)و خانمش می خواهیم بیاییم خونه تون،همسرجون گفت ما حالا خونه مامان ففل هستیم ،گفتند خوب وقتی رفتین خونه ما می آییم
ساعت حدود دوازده شب اومدند خونه مون حالا منو داشته باشین که فردا صبحش شیفتم بود از صبح تا نه و نیم شب !!! و اینا اشتباهی فکر کرده بودند این جمعه آف منه که بیان شب نشینی
تا ساعت دو و نیم که همه نشسته بودیم و... و همه شون و همین طور همسرک می گفتن تو پاشو برو بخواب که صبح باید بری سر کار منم حرص می خوردم و به همسر جونی می گفتم من که تا همه نشسته اند و با سر و صدا که خوابم نمی بره و با وجودیکه همیشه بهمون خوش می گذره این جور مواقع ، و خودم دوست دارم دور هم باشیم ،اون شب خیلی حرص خوردم
بالاخره آماده شدیم برای خوابیدن .به همسرک می گم بیا تو هم بخواب می گه نه من باید درس بخونم
(آخه اکثر شب ها بیداره و می خونه) دوستش که رفته بود توی اتاق نیم ساعت بعد اومده بیرون و با همسرک حرف می زنن ...بعد تازه قلیون درست کرده اند ،تلویزیون دیده اند....حالا مثلا سعی هم می کردند آروم باشه کاراشون ...مگه من خوابم می برد... خلاصه چه شب بدی بود با سردرد و بی خوابی و حرص خوردن .
صبح که سر کار بودم ،همسر جونی بهم زنگ زد بهش گفتم ناراحتم و چرا منو درک نمی کنین شماها ...این چند روز کم خوابی و خستگی و گلو درد و...معذرت خواهی کرد .گفت من که مقصر نبودم .اونا مهمون ما بودن نمی شد که چیزی بگم
ولی خوب ظهر جمعه من به طرزی باورنکردنی بعدازظهر تونستم از سر کارم جیم شم به مهمونی یکی از دوستامون و تلافی شب قبلش در اومد...
و و آواز و...جاتون خالی
البته مدیر خان گفت که اگه تونستین عصر برگردین هتل ...ولی من که برنگشتم که

اون دوستمون بود که گفته بودم چند لحظه یک بار بحث شون می شد ...دیگه آقاهه خسته شده و زنگ زد به من و همسرجونی و اومد خونه مون اشک توی چشماش جمع شده بود گفت من دیگه خسته شده ام ...نمی دونم باید چه جوری باهاش رفتار کنم... کلی درد ودل کرد ....گفت رفته ایم پیش مشاور گفته این خانم تدبیر زندگی مشترک نداره ...
گفت می گه می خوام گونه بزارم ،سینه هامو عمل کنم، بدنمو خال کوبی کنم و این در حالیه که این آقا دوست داره طرفش طبیعی باشه ظاهرش و حتی از اینکه قبل ازدواجشون ابرو هاشو تتو کرده ناراحته و می گه به نظر من زیباترین قیافه رو وقتی داره که از حمام می یاد .کلی پشت سرش و حتی جلوی همه تعریف می کنه از زیباییش و هنرش و... و حالا گویا بی جنبه شده و خوب صحبت نمی کنه با شوهرش و خودش هم به من گفت مسائل مادی خیلی خیلی برای من اهمیت داره .بعد هم گفته بهتره چند روز با هم صحبت نکنیم در حالی که می دونه شوهرش از این حرفا خوشش نمی یاد و می گه مگه ما دوست دختر و دوست پسریم ،ما زن و شوهریم این بچه بازی ها یعنی چه و گویا حالا این قصه ادامه داره

دیشب آخر شب که درد و دل ها شو شنیدیم رفته بودم بخوابم و عزیزم جونم داشت درس
می خوند ،اومده بالای سرم و هی ماچ مااااااااچ می گه قربونت برم عزیز دلم که تو این قدر خوبی
(فکر کنم منو مقایسه می کرد با اون خانمه چون در حین صحبت های دوستش هم یه جور خاصی نگام می کرد و از تجارب خودمون مثال می زد)

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد