همه چیز با یک حس قشنگ شروع شد،یه حس اطمینان، حسی که خیلی زودتر از موعد وادارم کرد که اون  روز گرم تابستونی بعد از کلاس زبان به داروخانه برم .

همه هیجانم ،گاه و بیگاه با یه خنده نمودار می شد . وقتی همسرک می پرسید چیه ،به چی می خندی ؟یه بهانه الکی می آوردم و دوباره تو افکار خودم غوطه ور می شدم و مواظب بودم که یه وقت از هیجان زیاد خودمو لو ندم.

روز بعد شک رنگی ام ،پررنگ تر خودشو نشون داد و اون بی بی چک هم، مثبت شد...سریع رفتم آزمایشگاه وبعد از یک ساعت پر از دلهره ....مثبت بود.....

جواب آزمایش تو دستم بود و تو خیابون راه می رفتم...گیج بودم...نگران بودم ،می خندیدم و برگه تو دستم بود.به همه لبخند می زدم.حس عجیبیه

شب یه عالمه خسته بودم.همه اش سعی می کردم هیجانمو پشت خستگی پنهان کنم.با بی حوصلگی ساختگی ،به همسرک گفتم باید باهات حرف بزنم .گفت چی شده؟نگران شده بود .گفتم هیچی کارت که تموم شد بهم بگو...وقتی آخرین قسمت  آهنگی که تمرین می کرد رو شنیدم ،خودمو آماده کردم

اومد نشست و گفت چیزی شده؟رفتم و جعبه ای که از قبل اماده کرده بودم رو به سمتش گرفتم.هی نگاه می کرد و مطمئنم داشت با خودش مرور می کرد که به چه مناسبتی می تونه باشه.گفتم بازش کن...یه جفت جوراب نیم وجبی ،یه بی بی چک با دو خط پررنگ،یه یادداشت ،محتویات جعبه بودند.می خندید ،نگاهم می کرد،اشک تو چشماش بود ،بلند شد، دوباره سر جاش نشست بعد هم یه عالمه دستمو بوسید.حال خودمونو نمی فهمیدیم.من هم می خندیدم و گریه می کردم....و یه کار دیگه هم کرده بودم که حالا بگذریماز خود راضی

کمی بعد گفت حالا باید بریم آزمایش، ببینیم تیترش چنده که من جواب آزمایش رو هم نشونش دادم تا خیالش راحت بشه

خلاصه اینکه با اینکه خیلی دوست داشتم مادر شدن رو تجربه کنم ولی الان باورم نمی شه و یه رویداد شگفت انگیزه برام.همیشه فکر می کردم این موضوع خیلی خیلی با من فاصله داره(اوایل در مورد ازدواج هم همین حس رو داشتم)

ده روز پیش هم اولین عکس (سونو گرافی) ،عزیزک چند میلی متری مون رو دیدیم.

حالا از قسمت های خوب و گل ماجرا که بگذریم ،این ده روز اخیر ،آنچنان حالم بده که خدا می دونه .خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...انگار از یه مسافرت خسته کننده و طولانی ،تب آلود و مریض برگشتی ،انگار ساعت ها توی چرخ و فلک چرخیده باشی،حس بویاییم خیلی قوی شده ،تهوع و...گاهی سرگیجه

خلاصه که حالم خیلی بده و نمی دونم تا کی این جوری خواهم بود.اصلا اشتها ندارم و بوی هر چیزی حالمو بد می کنه .بوی خمیر دندان ،عطر ،شامپو،بوی غذا،شیرینی و همه چیز !! دلم می خواست حالم خیلی خوب بود و مثل این چند وقت قبل گاهی تو مغازه ها لباس های کوچولوی بامزه  رو می دیدیم و می خریدیم ، گاهی کسل می شم از احوالم ولی همسرک می گه زودی خوب می شی ،می ریم براش خرید می کنیم و...

این روزها ،همه زحمتها رو مامان خوبم و همسرک می کشند.

امیدوارم هر کس که آرزوشو داره،نی نی دار بشه

و این هم عکس های مربوط به پست قبل(سفرمون)

 

 

Photo hosted by zimagez.com

 



gd617zpj76vs8ytsfjij.jpg

sqy4g9rfr6vq7l0m58f.jpg

6hazd4rm5yjasbyz8s8.jpg

laroj3gn5xmyri4tfqhr.jpg

el2syqmrgclj263nm8ub.jpg

t964n2o2i8rrfxd400.jpg

gygk29ryy0zu60j714le.jpg

fstd31fccqv10hqg1e.jpg

qavqdrfwl48xzo29otp.jpg


muq1zu3j8xmotkcx6q.jpg

استانبول ۲

استانبول2

شهر زیبا بود .وقتی هواپیما بر فراز شهر قرار گرفت،منظره های بدیعی رو می شد دید.کشتی ها و قایق های پهلو گرفته،جزایر زیبا،خونه ها با سقف های رنگی ...همه و همه  نوید یه سفر زیبا و به یاد ماندنی رو می دادند.

توری که گرفته بودیم فقط با صبحانه بود،این جوری مجبور نبودیم از هر کجای شهر موقع غذا بکوبیم و بیاییم هتل.صبح صبحانه رو در رستوران هتل خوردیم و  همه در لابی ،منتظر لیدر گروه شدیم.خیلی از خانم ها با همان حجاب شب قبل که اومده بودیم ، بودند.

اول ما رو بردند به مرکز خرید اولویوم .من و همسرک یه خورده ریزهایی اونجا خریدیم و بعد رفتیم طبقه پایینش ،فروشگاه کارفور داشت.همسرک شب قبل در فری شاپ مقادیری نوشیدنی فرد اعلا!! ابتیاع نموده بود  و مجددا کاستی ها رو ترمیم نمود  =)  وای قیمت این نوع اقلام باورنکردنی بود .

بعد از اون هم رفتیم به یک کارخانه چرم سازی .یک فشن شو اجرا شد که پالتوهای چرم نمایش داده شدند و گفتند به خاطر فصل تخفیف دارندومی تونستی شماره لباس ها رو یادداشت کنی و بعد در قسمت فروشگاه خرید کنی.

من از یه شنل  (پشم سفید خاکستری)خوشم اومد که قیمت وحشتناکی داشت.اصلا نمی ارزید.قیمتش دو میلیون و خورده ای بود!! کلا قیمت ها بالا بود.

بعد از اون یه ناهار روی گشت داشتیم که به یه رستوران رفتیم که در هر طبقه اش مردمان یه کشور بودند.بر خلاف چیزی که همه گفته بودند که ناهار رایگان روی تور خیلی بده،ولی  چلو کباب و جوجه نسبتا خوبی خوردیم.

بعد از صرف ناهار یه سری خرید از مغازه های اطراف رستوران کردیم و پیاده به سمت مسجد سلطان احمد رفتیم.قسمتی از مسجد فرش شده بود و قسمت دیگر برای بازدید توریست ها بود. اگر لباس پوشیده نداشتی یه تکه پارچه در قسمت ورودی مسجد می دادند که به خودت وصل کنی .البته به موی سر کاری نداشتند.آقایی که داشت به من پارچه می داد دست و پا شکسته بهم گفت ایرانی؟ایرانی؟ مگه از کشور   ah * مدی *نجاد نیستید شما؟ و چرا با حجاب نیستید؟

همسرک گفت حالا اومدیم مسافرت ،اینجا هم باید حرص بخوریم؟! اینجا هم باید به تور  کی بر بخوریم! و امر به معروف بشیم!

من از مسجد خوشم اومد .فضای دلنشینی داشت بر عکس مسجد ایا صوفیا که محیط نسبتا سردی داشت.

در کل آدمای بی دغدغه ای به نظر می رسیدند و خانمها اکثرا خوش لباس بودند.

بعد از ظهر برگشتیم هتل و استراحت.عصر رفتیم میدان تکسیم و خیابان استقلال .من و همسرک فوق العاده از این خیابان خوشمون اومد.هیچ ماشینی در این خیابان رفت و آمد نداشت.فقط یک ریل تراموا بود و چند دقیقه یک بار ،ترموا  با صدای زنگش از وسط خیابان عبور می کرد.تا نیمه شب هم که ما بودیم خیابان شلوغ و زنده بود.پر از توریست و آدمای شاد و بی دغدغه ...فضای خیلی شادی داشت.بیشتر برندها اونجا شعبه داشتند و نوازندگان دوره گرد و دست فروش هم  دیده می شدند.

شام اون شب رو مک دونالد دوبل خوردیم که عالی بود. دست فروش ها بلال و صدف و بلوط می فروختند و خیابان پر از بوی بلوط نیم سوز شده بود.اون شب از LTB خرید های خوبی کردیم.

روز بعد کاملا به خرید گذشت.صبح منطقه لاللی بودیم که اکثر مغازه ها عمده فروشی بودند.به قول خودشان - جمله - لباسهای خیلی شیک با قیمت مناسب که متاسفانه بیشتر مغازه ها فروش تکی نداشتند.

بعدازظهر به جواهرمال رفتیم .مرکز خرید بزرگ و زیبایی بود.

صبح روز بعد با کشتی بزرگی  رهسپار جزیره بیوک آدا شدیم.دو سه ساعتی روی آب بودیم.کشتی در جزایر بین راه توقف کوتاهی داشت و مسافران سوار یا پیاده می شدند.اول راه  قسمت پایین بودیم و بعد روی عرشه اومدیم....یک فوج مرغ دریایی هیاهو کنان بالای سر مسافران در حال پرواز بودند و از دست مردم غذا می خوردند.واقعا زیبا و هیجان انگیز بود. مناظر اطراف بی نظیر بودند.

دیدن اون همه آدم شاد و بی دغدغه که در حال آفتاب گرفتن ،ریلکس کردن و عشق بازی بودند ،لذت بخش بود. ولی حسابی آفتاب سوخته شدیم. در آخرین توقف کشتی پیاده شدیم .در جزیره هیچ نوع وسیله نقلیه موتوری وجود نداشت.فقط درشکه و دوچرخه بود.

کلی گشتیم،و برای ناهار دونر کباب خوردیم.مزه کباب ترکی های اونجا عالی بود.اصلا قابل مقایسه با ایران نبود.من و همسرک به خاطر اینکه غذاهای دیگه شونو خیلی دوست نداشتیم،این چند روز بیشتر کباب های مختلف اونجا رو امتحان کردیم.و البته تپل مپل برگشتیم خونهچشمک  یک روز من یه غذای خوش قیافه ای سفارش دادم.داخل یک ظرف نسبتا کوچک سفالی پنیر پیتزا طلایی به چشم می خوردو همین ظاهرش گولم زد.زیر پنیرها تکه مرغ بود و قارچ  که حسابی آبکی بودخنثی و خلاصه یک روز هم کوفته که اون از سیب زمینی و گوشت و نخود فرنگی و... تشکیل شده بود.ولی همسرک مثل من ریسک نمی کرد و همچنان کباب محبوبش رو همه جا سفارش می داد و بعضی رستوران ها عالی درستش می کردند.کلا قیمت غذا مناسب بود (مثلا در مقایسه با کیش)

همه خیابون ها پر بود از کافی شاپ و رستوران های رو بازکه دلت می خواست مدتها همین طوری بشینی اونجا و قهوه یا بستنی بخوری و مردم اکثرا شاد و رو تماشا کنی که سرشار از زندگی بشی.وای یادم نره بگم که بستنی هاشون محشر بود.تو هر مغازه ای،حدود  ٢۴ نوع بستنی بود که می تونستی انتخاب کنی چند اسکوپ رو  .شاه توتش عشق بود.قیف های بستنی هم پر بود از ترافل های رنگی  یا مغز پسته و در صورت تمایل بستنی ات رو یک دور تو مغز گردو یا چنین چیزهایی می چرخوندند.بعضی جاها یه نمایش بامزه ترتیب می دادند موقع گرفتن بستنی که ده دقیقه فقط می خندیدی.

روز بعد به ایکیا و فروم رفتیم.از شهر فاصله زیادی داشتند ولی عالی بود.چند تا مرکز خرید بسیار بزرگ و عالی در کنار هم بودند.اصلا فرصت نمی شد که همه قسمتها رو ببینیم.ایکیا محشر بود .قیمت ها عالی بود.

روز آخر هم به مسجد ایا صوفیا رفتیم.که در ابتدا کلیسا بوده و بعد تبدیل به مسجد شده بود.زیبا بزرگ و تفکر برانگیز بود ولی یه حس سردی رو بهم القا می کرد.انگار می ترسیدم که پشت این درهای خیلی خیلی بلند جا بمانم!!

در یک قسمت مسجد توریست ها به صف ایستاده بودند...جلو رفتیم هر کس نوبتش می شد ،جلو می رفت و انگشتش رو داخل یک سوراخ می چرخاند که گفتند

این wish **hole هست و باید در حین چرخاندن انگشت آرزو می کردی  =)

بعد از اون به(موزه) قصر توپکاپی رفتیم.که باغ بزرگ و زیبایی هم داشت و اتاق های مختلف و لباس ها و پرده های زربفت و مروارید کاری شده زیبایی به نمایش گذاشته شده بودند.

عصر مجددا با فروم و ایکیا رفتیم و تا جایی که اضافه بار نداشته باشیم و جیب مبارک اجازه می داد خرید کردیم.

سواحل این شهر واقعا چشم نواز بودند.

از بس تنبلی کردم  برای نوشتن،بیش از این چیزی یادم نمی یاد.اینها هم باشه برای یادگاری این سفر عالی مون

هر کاری کردم نتونستم بیش از این یک عکس آپلود کنم،فکر کنم حجم عکسها زیاد بود ،هیچ سایتی قبولشون نکرد.سعی می کنم اضافه کنم بعدا

Photo hosted by zimagez.com

تولدم مبارک

                             هورا        تولدم مبارک   هورا

   به همین زودی بزرگ شدم!! بیست و نه ساله!!

حدود هفت ساعت دیگه متولد می شم!هورا

 

خوبم،راضیم،خوشحالم و مثل همیشه سعی می کنم به خوبی ها بها بدهم و اندوه ها را _هر گاه که پیش آید_ دست باد بدهم تا برایشان ترانه ای بخواند ،چون زندگی بی هیچ توجیه و پوزشی در گذر است.

 به جرات می توانم بگویم از بسیاری جهات سال خوبی داشتم،و یه کمی تونستم بزرگ تر بشم.سعی کردم صبورتر باشم،در لحظات بحرانی ،خیلی وقتا تونستم سکوت کنم و این نتیجه عالی در بر داشت.با همسرک صمیمی تر شدیم.امسال خیلی با هم وقت گذروندیم،خیلی گشتیم و خوش گذروندیم و خیلی بیشتر از قبل هر دو آرامش داشتیم.خیلی کم بحث می کنیم و زودتر همدیگه رو می بخشیم و...

خوب می ریم که داشته باشیم ... آخرین سال دهه سوم عمرم رو

و باز هم می پرم در آغوش زندگی ،پس برای خودم بهترین ها رو آرزو می کنم

و به بهانه های ریز و درشت خوشبختیم، از اول نگاه می کنم که بهترینش واقعا سلامتیه

همین بعداز ظهر،دست چپم با قوطی کنسرو ،وحشتناک بریدو مگه خونش بند می اومد.شانس خوبم ،همسرک خونه بود.داشت ساز می زد و دیگه صدامو نمی شنید که شیون کنان  خودمو بهش رسوندم و...خلاصه الان با دستی بانداژ شده نشسته ام و زخمم دل دل می کنه. همین کافیه که خدا رو به خاطر نعمت سلامتی شاکر باشم.

و از تبعات امروز،کمک میلیونی!! همسرک در امور آشپزخونه ای بوده چشمک

اینم اولین مسیج  که اولین ساعت روز تولدمو ساخت:اگه عشقت کورم کنه که نتونم ببینمت ،مهم نیست .چون حس بودنت قشنگه ....تولدت مبارک

 

همسرک گفت فردا شب تولد بازی می کنیم و بیرون می ریم و کادو می گیریماز خود راضی

 

(ادامه سفرنامه استانبول رو همین دو روزه با عکس می گذارم)

استانبول۱

سلام من برگشتم ...سفر بسیار عالی و خاطره انگیزی بود  .

همه چی خوب بود به جز تاخیر   ده ساعته در فرودگاه اصفهان!!!این طوری که ما فهمیدیم شرکت هواپیمایی  که قرار بود پرواز ما رو انجام بدهد،به خاطر هواپیماهای داغونش(همون ها که معرف حضور همه تون هست)،نتونسته بود از ترکیه مجوز فرود بگیره . ما  از ساعت هفت و نیم صبح فرودگاه بودیم،ساعت پرواز ٩ صبح بود.اول گفتند نیم ساعت تاخیر داره،بعد شد یک ساعت و همین طور معلق نگهمون داشتند تا ظهر ،همه کلافه شده بودند.بعد لطف فرمودند توی اون هوای گرم ،پیاده اون همه آدم رو که بینشون بچه و افراد مسن هم زیاد بود ،راهی رستوران فرودگاه کردند و یه پرس غذای نصفه نیمه رایگان بهون دادند و هربار با اطمینان و محکم می گفتند یک ساعت دیگه....اعتراض هم که کردیم که بابا یه اتوبوسی چیزی بگویید بیاد تا رستوران ما رو ببره ،می گفتند اتوبوس ها این طرف نمی آیند ...خلاصه بساطی بود .همه کلافه و خسته روی صندلی های مخصوص استراحت چرت می زدند .بعد پاسپورت همه رو گرفتند و گفتند هر کس می خواد با اینکه چارتر بود ،می تونه کنسل کنه !ابه همین راحتی !!اصلا هم مهم نیست که ملت برنامه ریزی کردند برای مسافرت ،مرخصی گرفته اند و....البته پاسپورت ها دست خودشون بود و مهر خروج هم خورده بود.

عصر که شد یه حاج آقایی تشریف آوردند و با قائم مقام یه شرکت دیگه صحبت کرد که پرواز  انجام بشه،حالا تصور کنید این همه آدم دور میز جناب جمع بودند و چشمشون به دهان ایشون بود!یعنی مسخره تر از این نمی شد..داشت می گفت این بندگان خدا از صبح زود اینجا معطل شده اند و....وگفت یکی باید موبایل همه اینها رو می گرفت که بروند خونه هاشون و وقتی مجوز صادر می شد همه شون خبر می کردند .یعنی یه آدم دیگه از صبح پیدا نشده بود که بیاد و این تماس رو بگیره

به هر حال داشتیم با همسرک می گفتیم خوبه کنسل کنیم و....که یه نفر اومد و گفت درست شد مجوز گرفتند و بالاخره به میمنت و مبارکی ساعت ٧ شب با یه بوئینگ پریدیم.در خلال این ده، دوازده ساعت همه مسافرها با هم دوست شده بودن و همه جور بحثی در جریان بود .توی هواپیما ،انگار یه خانواده بزرگ رهسپار پیک نیک بودند ،همه در مورد چند ساعت قبل شوخی می کردند و ...به هر حال سه ساعت و خورده ای بعد ما در فرودگاهی کاملا شبیه فرودگاه خودمون!!!دروغگو  در استانبول به زمین نشستیم. لیدرها هم از صبح توی فرودگاه منتظر بودند .به هتل رفتیم و فقط بیهوش شدیم.

لیدر گروه ما خواست که ساعت نه و نیم صبح در لابی باشیم برای سیتی تور ...

 

(ادامه دارد..)

سفر

.ولی نمی دونید این جناب پزشک ،خودش چقدر از آمپول می ترسه یعنی دیگه چی بشه که راضی بشه بزنه

...هی برمی گشت پشت سرش به  من و دستم نگاه می کرد و هی موضع مربوطه رو  رو سفت تر می گرفت .دیده بودم که همیشه خودش چه جوری به بقیه آمپول می زنه و دقیقا مثل خودش عمل کردم.خیلی سریع زدم.اصلا هیچ دردی احساس نکرد و می گفت تو نزدی هنوز!! سرنگ خالی رو نشونش دادم. گفت باریکلا اصلا نفهمیدم .چقدر دستت خوبه ...چند لحظه بعد تازه  داد کشید: آآآخ.از خود راضیخنده

 

چمدان یه گوشه اتاقه . با یه عالمه لباس روی تخت نشستم و دارم می بینم چی بردارم و چی رو با چی بپوشم و...یه لیست نوشتیم و هر کدوممون سر راهمون یه چیزی اضافه می کنیم به چمدون و یه آیتم خط می خوره.باید مواظب باشم که چیز زیادی برندارم که بعد اضافه بار نداشته باشیم.هر دومون خوشحالیم.همسرک مدام سر به سرم می زاره و می خندیم.

مطمئنم روزهای قشنگی در انتظارمونه و هردومون فقط می خواهیم خوش باشیم با هم

 شنبه داریم می ریم ترکیه و روزی که برمی گردیم مامان و بابا می رن مکه .خیلی دلم می خواد ساعت پروازشون یه جوری باشه که دوباره قبل از رفتنشون ببینمشون.

فردا همه خونه مامان دور همیم برای آش رشته ،یه عالمه کار از هر گوشه خونه منو صدا می زنه ...باید رفت.

 


 

Photo hosted by zimagez.com



may27/2010